ﮔﺎه گاهی ﮐﻪ ﺩﻟﻢ میگیرد به خودم میگویم :
در دیاری که پر از دیوار است !
ﺑﻪ ﮐﺠﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻓﺖ ...؟
ﺑﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﭘﯿﻮﺳﺖ ...؟
ﺑﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻝ ﺑﺴﺖ ...؟
واقعا بعضی وقتا که دل ادم میگیره نمیدونه کجا بره یا چیکار کنه واقعا بعضی وقتا چنان خستگی و هجوم فکرا به مغز ادم فشار میاره انگاری که مغز ادم داره منفجر میشه میشینی به گذشته فکر میکنی به کارایی که نباید انجام میدادی یا کارایی که باید انجام میدادی انجام ندادی و به تمام نشدنها به تمام شدن به همه چی فکر میکنی و جز یه بغض هیچی نمیمونه
خوشبحال کسایی که خوشحالیشون از ته ته دلشون و هیچ فکر و هیچ نشدن یا شدنی نیست که تموم اون خوشحالیها رو بهم بریزه بعضی وقتا که نشستم به همه چی فکر میکنم تو این لحطهها میشه از خودم متنفر میشم از خودم بدم میاد چرا چرا هیج وقت خودمو دویت نداشتم و اجازه دادم روح لطیفم این همه زخم خورده بشه و حتی از خدا خجالت میکشم میگم چرا اخه دختر چرا اجازه دادی که شدی که از خدا شرمنده باشی خلاصه اینجور و من شاید از 24 ساعت از طول روز اگه اشتباه نکنم نصفش رو با این افکار سپری میکنم ولی خب بعضی وقتا مثل الان ک زیادی دلم میگیره به این حال بد دچار میشم
با اینکه ادم کینهای نیستم ولی شده تو ذهنم میگم من هیچ وقت اون کسایی که از سادگی من سوءاستفاده کردن و بدترین ضربه رو به روحم زدن با تموم دانستههاشون هیچ وقت نمیبخشم هیچ وقت هیچ وقت درست شاید خیلی وقتا مقصر خود خود ادم باشه ولی هیچ وقت نباید از سادگی و قلب زخم خورده یه نفر سوءاستفاده کنن نمیدونم اینجور ادما چه جور راحت میتونن زندگی کنن
اخ آخ آخ فقط میتونم یه اه بلند بکشم تا یکم سبک شم